اگر بخواهم حسن را در یک کلمه تعریف کنم، میگویم نترس بود. از همان بچگی شجاع بود. شجاعتش با خودش قد کشید. یادم نمیآید از چیزی ترسیده باشد و این برای مادری مثل من که چهار پسر قد و نیم قد داشت، قابل توجه بود. بعد از شجاعت، بارزترین صفت حسن، مهربانی و وفایش بود. جوری به من میرسید و هوایم را داشت که آب در دلم تکان نمیخورد. کافی بود از او چیزی بخواهم، امکان نداشت معطل کند و اما و اگر بیاورد. در برابر پدرش هم همینطور بود. چهار سالش بود، وقت بازی با برادرش در حیاط خانه، صورتش با شیشه برید. برش داشتم بردمش بیمارستان. صورتش را که میدیدم شُرشر خون میآید دلم ریش میشد و بیاختیار اشک میریختم. حسن اما آرام بود. با دستهای کوچکش اشکهای من را پاک میکرد و با همان زبان بچگانه و شیرینش میگفت: «مامان، ببین من گریه نمیکنم، تو هم گریه نکن.»
***
مثل جوانهای همسن و سالش غرور داشت، اما جلوی من و پدرش متواضع بود. آنقدر که گاهی صدای من را هم در میآورد. کافی بود بفهمد سر سوزنی از دستش ناراحتم، دیگر ولم نمیکرد. آنقدر دور و برم میچرخید و قربانصدقهام میرفت، آنقدر میگفت مامان غلط کردم تا لبخند مرا ببیند. حرفش حرف بود و پایش محکم میایستاد. نظم برایش خیلی مهم بود. تمیز و مرتب میچرخید. آنقدر اتاقش منظم بود که همه بهاش میگفتند تو باید دختر میشدی.
حسن هم مثل همه آدمها کم و کاستیهایی داشت. بچهام تافته جدا بافته نبود، اما میخواست باشد و همین خواستن، او را پروراند.
***
با این که مربی آموزش بسیج بود و سابقه فعالیت زیادی در بسیج داشت، اما دوست داشت برای خدمتش به مناطق محروم برود. همین هم شد و سربازی رفت سیستان. من فکر میکردم تمام مدت در زاهدان است، اما چند ماه بعد از این که سربازیاش تمام شد، نشست و برای من و پدرش از خاطرات آنجا گفت. از در کمین افتادنهایشان و همه اتفاقات خطرناکی که برایش پیش آمده بود. تازه فهمیدم لب مرز خدمت میکرده. جالب اینجا بود که همۀ مدت یک سالی را که حسن سیستان بود، من راس ساعت هفت بعد از ظهر با او تلفنی حرف میزدم. او آنقدر با من سرحال و قبراق حرف میزد که نمیفهمیدم چه شرایط سختی دارد. او که از خاطرات خدمت میگفت، من ناخودآگاه اشک میریختم. میگفت: «مامان! چرا اینطوری میکنی؟! من که سالم نشستهام جلو روت!» سخت بود برایش بگویم چرا نمیتوانم جلوی اشکهایم را بگیرم.
***
از ۲۵ سالگی کم و بیش پیگیر ازدواجش بودیم، اما جور نشد. تا این که هفت ماه قبل از شهادتش با خانواده دختری مفصل صحبت کردم. به نظرم از نظر شرایط ظاهری، اشتراکهای زیادی داشتیم. آنها هم راغب بودند. مانده بود دیدن دخترخانم که قرار گذاشتیم حضوری برویم خانهشان. یادم هست ماه صفر بود. صبح آن روز به حسن گفتم بعد از ظهر زود بیاید که برویم برای خواستگاری. حسن گفت: «مامان، امشب شب شهادت حضرت رقیه است. من میخوام برم هیات. چرا امشب قرار گذاشتی؟»
من به این نکته اصلا دقت نکرده بودم. با این همه گفتم: «مشکلی نیست. فقط یک دیدار ساده داریم.» حسن زیر بار نمیرفت. اصرار داشت تا من قرار را عقب بیندازم. من اما از او لجبازتر. آخر گفت: «باشه، قبول، میآیم فقط به یک شرط.» گفتم: «بگو، هر شرطی.» گفت: «اگه بیام و امشب شیرینی هم جزو پذیرایی باشه، من کلا قید این ازدواج رو میزنم.» من که میخواستم به هر ترتیبی شده حسن را با خودم ببرم بدون معطلی قبول کردم. در دلم کلی نذر و نیاز کردم که شیرینی ندهند، اما دعایم مستجاب نشد. مفصل از ما پذیرایی کردند و شیرینی هم جزوش بود.
حسن مثل همه ماههای محرم و صفر، لب به شیرینی نزد. تازه با چشم و ابرو به من اشاره میکرد که پاشو برویم. هرقدر با اشاره از او خواهش کردم حداقل پنج دقیقه با دختر صحبت کند قبول نکرد. به هر ترتیب بود از آنجا آمدیم بیرون. از دستش حسابی کفری بودم. تا نشستیم توی ماشین، بهاش گفتم: «آخه شیرینی هم شد ملاک ازدواج؟!» گفت: «کسی که کام خودش رو چنین شبی شیرین میکنه به درد من نمیخوره.» گفتم: «شما ازدواج که کردی، در خانه خودت این مسایل رو رعایت کن.» گفت: «نه! من کسی رو میخواهم که از بچگی با این مسایل عجین شده باشه.» میدانستم بحث کردن سر این مسائل با حسن فایدهای ندارد. بهخاطر همین، موضوع را کش ندادم و همانجا مختومه شد.
حسن به من سپرد که فعلا برای ازدواج دست نگهدارم. من هم قبول کردم، اما حواسم به دور و بر بود که اگر مورد خوبی پیدا شد از دست ندهم.
***
از بهمن سال ۹۲، زمزمههای سوریه رفتن حسن شروع شد. البته نه خیلی واضح. آن زمان جو کشور با بحث مدافعان حرم و جنگ سوریه مثل الان آشنا نبود. حسن داشت ما را با این مسئله آشنا میکرد. مثلا برایمان فیلم میآورد، اخبار آنجا را در خانه مرور میکرد و با صدای گرمش مدام روضه حضرت زینب را میخواند.
یک روز که در خانه تنها بودم آمد شروع کرد به روضه خواندن. آنقدر خواند تا اشکم سرازیر شد. خودش هم اشک میریخت. بهاش گفتم: «حسن، چته؟ چرا حالت بده؟» گفت: «مامان، بهخاطر سوریه حالم بده. من باید برم. دیگه طاقت ندارم.» بعد فیلم حرم حضرت سکینه را که داعشیها خراب کرده بودند، برایم گذاشت.
خودش سال ۹۰، قبل از شروع جنگ رفته بود سوریه برای زیارت و بعد هم رفته بود عراق و در پیادهروی اربعین شرکت کرده بود. نشست پای کامپیوترش و عکسهای سفرش را به سوریه نشانم داد. عکسهای حرم حضرت سکینه که زیبا و سالم بود. گفت: «ببین چی کار دارن میکنن! بعد من بشینم اینجا دست رو دست بذارم.» گفتم: «آقا خودشون اجازه ندادن.»
- برای شخص من اجازه صادر شده.
اخم هایم رفت توی هم. گفتم: «یعنی چی؟! این حرفها چیه؟!»
- من، هم نظامیام، هم آموزش دیده. قضیه من فرق میکنه.
منظورش بصیرت داشتن بود. گفتم: «ایران که نیست! اگر خدای نکرده در ایران جنگ شد، برو.» نفسش را هل داد بیرون و گفت: «مادر من! این خطها رو ما کشیدیم. اسلام مرزی نداره.» بعد، از امام علی و داستان زن یهودی گفت که خلخال را از پایش کشیده بودند.
هرچه را خودم بلد بودم برایم مرور کرد. ساکت شده بودم. به خودم که نمیتوانستم دروغ بگویم؛ همه حرفهایش حق بود. بلند شدم بروم سراغ کارهایم تا کمی از وهمِ نداشتن حسن فاصله بگیرم. آمد دنبالم. گفت: «مامان، یادته بچه بودیم، محرم که میشد به من و مهدی میگفتی کاش زمان امام حسین ما هم بودیم، شماها رو فداش میکردم؟» حسن انگار سطل آب یخ ریخت رویم. آره، چندینبار گفته بودم. از ته دل خواسته بودم بچههایم فدایی امام حسین شوند. حسن منتظر جواب بود. زل زده بود به من. آرام گفتم: «آره، یادم هست.» گفت: «نکنه الکی خواسته بودی!» محکم گفتم: «نه!» گفت: «مامان، الان وقتشه!»
***
جز من و احمد پسر کوچکم هیچ کس خبر نداشت که حسن دارد برای سوریه رفتن آماده میشود. خوب یادم هست بیستم فروردین آمد خانه و بهام گفت: «مامان، من کارهام درست شده و ۱۰ روز دیگه میرم.» به رفتن حسن راضی بودم حتی شدم مشوقش. میدانستم دارد میرود در دل جنگ ولی قلبم آرام بود.
۲۵ فروردین ۹۲، ساعت دو و ۲۰ دقیقه بعد از ظهر آمد خانه. هول و ولا داشت انگار. از آمدنش به خانه در آن وقت روز تعجب کردم. گفت: «مامان، من دارم میرم.» شوکه شدم. گفتم: «تو که گفتی سیام میری!» گفت: «حالا شده دیگه. الان باید برم. برو کوله منو بیار.» گفتم: «کوله؟! تو سه روز میخوای مسافرت بری، چمدان میبری. حالا برای سه ماه فقط یک کوله؟!»
-آره. نمیشه اونجا لباس برد. یک دست لباس کافیه.
رفت یک لباس رنگ و رو رفته از کمدش برداشت و پوشید. از آن لباسهایی که من بهاش میگویم لباس کار و یک دست لباس سدری رنگ هم آورد گذاشت در کوله. گفت: «مامان، شال عزام رو هم بده.» یک شال مشکی داشت که محرم و صفر مدام دور گردنش بود. سپرده بود که هیچوقت نشورمش. رفتم آوردم. پیراهن سیاهش را هم گرفت. کلافه شده بودم. گفتم: «نمیشه که! اینا کمه.» بنا را گذاشتم به غر زدن. حسن ساکت بود و به گلایههای من گوش میداد. یکدفعه گفت: «باشه، برو چمدان رو بردار. هرچی میخوای بذار.» رفتم چمدان کوچکش را باز کردم، گذاشتم وسط اتاق و خودم دو سه دست لباس برایش گذاشتم. حسن بالا سر من قدم میزد. سرم به جمع کردن لباس بود، اما همه حواسم پی حسن. از وقتی آمده بود یک ثانیه هم آرام نگرفته بود. حتی یک لحظه بهام نگاه هم نکرد. حرف که میزدم رو برمیگرداند. یک نیمبوت نو داشت. آنها را برداشت و پوشید. رفت دانهدانه اتاقها را نگاه کرد. بعد دوباره آمد بالا سرم. گفتم: «خوراک پختم. بشین برات بکشم بخور.» رفتم یک بشقاب برایش ریختم، گذاشتم روی کابینت آشپزخانه. آمد دو سه لقمه، ایستاده خورد. گفتم: «درست بشین بخور.» گفت: «نه دیر شده.»
تا رفتم توی اتاق، صدایش را شنیدم که گفت: «مامان، من رفتم. خداحافظ.» برق از سرم پرید. دویدم جلوی در، دیدم دارد کولهاش را میاندازد پشتش که برود. گفتم: «صبر کن! این چه وضع خداحافظیه؟!» خبر داشت ما چطور خداحافظی میکنیم. هربار میخواست سفر برود، آنقدر بغلش میکردم و میبوسیدمش که حد نداشت. حسن هم خوشش میآمد و میگفت: «مامان، بوسم کن. حالا پیشانیم. حالا لپم. حالا ابروم.» من هم غرق بوسهاش میکردم.
چادرم را از چوبلباسی کندم و قرآن به دست، پلهها را هولهول رفتم پایین. چندبار گفتم: «حسن! صبر کن.» آخر، کمی صدایم را بالا بردم. گفت: «بله.» گفتم: «برگرد.» برگشت. نمیخواستم لحظه رفتن، باهاش دعوا کنم ولی بدجور کلافهام کرده بود. گفتم: «قرآن آوردم!» احمد هم با ظرف آب آمد پایین. حسن از زیر قرآن رد شد. دستم را بردم جلو که بیندازم دور گردنش. مچ دستم را گرفت و گذاشت روی چشمهایش. بعد دستم را بوسید. بعد آورد پایین و گذاشت روی قلبش. تا خواست برود، دوباره سعی کردم بغلش کنم و ببوسمش، نگذاشت. گفت: «نه.» و سریع رفت سمت ماشین. حسنی که هربار موقع خداحافظی، کلی برایم از دور بوسه میفرستاد و شکل و ادا درمیآورد، حتی دست هم تکان نداد، حتی به من نگاه هم نکرد.
در جایم میخکوب شده بودم. من که آرام بودم، بیقراریهایم از همان لحظه شروع شد. احمد دست انداخت گردنم که برگردیم بالا، اما من انگار نای تکان خوردن نداشتم. گفتم: «احمد! حسن رفت.» گفت: «آره مامان، خودم دیدم.» گفتم: «نه! واقعا رفت.» احمد زد به دنده شوخی و دوباره گفت: «به خدا مامان خودم دیدم.» و خندید. گفتم: «نه، کلا رفت.» گفت: «تو رو به خدا مامان جَو نده.» و من را با خودش برد بالا.
***
ازش قول گرفته بودم که تندتند زنگ بزند. روز اول و دوم که هنوز ایران بود، دو سهباری تماس گرفت. خیلی کوتاه و رمزی حرف میزد. دو روز بعد، یادم هست پنجشنبه غروب بود. زنگ زد گفت: «رسیدیم مقصد.» دیگر صدایش را نشنیدم تا هفته بعد همان ساعت. صدایش را که شنیدم آرام شدم. گفت: «خانومجان، خوبی؟» جلوی دوستانش اینطوری صدایم میکرد. دلم برای حرف زدنش غنج میرفت. حال و احوال کرد و زود قطع کرد. تا یک هفته دیگر، کارم انتظار بود. پنجشنبه هفته بعد و هفته بعدش هم زنگ زد. تا این که شد روز سهشنبه ۲۴ اردیبهشت که روز میلاد امام علی هم بود.
خانم برادرشوهرم تماس گرفت و گفت: «دلم براتون خیلی تنگ شده، میخوایم بیایم منزلتون.» گفتم: «تشریف بیارید. ناهار درست میکنم.» بلند شدم رفتم آشپزخانه و تندتند مشغول کارهایم شدم. کمی بعد، پسرخواهرم آمد. همسن حسن بود و برایم عزیز. تازه از کربلا آمده بود. آمد نشست توی آشپزخانه و همینطور که من کارهای ناهار را انجام میدادم، شروع کرد به حرف زدن. از شهدا گفت و خانوادههای شهدا. من اما خیلی بحر حرفهایش نبودم. حواسم پی مهمانهایی بود که هر لحظه قرار بود از راه برسند. کمی بعد، جاریام آمد. تنها بود. سراغ برادر همسرم را گرفتم گفت: «پایینه، داخل ماشین. نوهمان را آوردهایم. منتظره پدرش بیاید دنبالش.» رفتارهایش عجیب بود. مدام میرفت دم در و برمیگشت. اصرار کردم بچه را بیاورد بالا ولی قبول نمیکرد. کلافه شدم. گفتم: «به خدا یکبار دیگه بری پایین، من هم میام.» رفت نشست روی مبل. همسرم هم آمده بود خانه. خواهرم هم بود. گفت: «بیا بشین، کارَت دارم.» رفتم نشستم، گفتم: «جانم.» گفت: «من میدونم حسن رفته سوریه.» تعجب کردم چون هیچ کس خبر نداشت. به همه گفته بودیم حسن رفته سامرا برای بازسازی حرم. گفتم: «شما از کجا میدونی؟» گفت: «گوشی حسن دست دوستش بوده. حسن بهاش گفته اگه اتفاق بدی برام افتاد به این شماره زنگ میزنن. تو برو این موبایل رو بده به خانوادهام.» از حرفهایش تقریبا گیج شده بودم. گفتم: «چه ربطی داره آخر؟» گفت: «دوست حسن امروز گوشی رو آورده داده به ما. حسن مجروح شده.» بدون اراده گفتم: «نخیر! حسن شهید شده.» و زدم زیر گریه. انگار کار را برایشان راحت کردم. هر کس چیزی میگفت تا آرامم کند. حتی آمبولانس خبر کرده بودند که اگر حالم بد شد، حاضر باشد. فهمیدم چهار روز پیش حسن شهید شده و همه میدانستند جز من. حتی رفته بودند بهشترضا و پیکرش را دیده بودند.
***
چشم برگرداندم، دیدم خانهمان جای سوزن انداختن ندارد. هرچه فامیل و دوست و آشنا بود آمده بودند. رفتم توی اتاقم. باید لباس عوض میکردم. یاد حرف حسن افتادم که میگفت جز برای ائمه، نباید مشکی پوشید. یکدست کت و شلوار سورمهای با روسری آبی پوشیدم و راهی بهشترضا شدیم. در راه، همهاش واهمه داشتم که بچهام سر نداشته باشد، اما اینطور نبود.
کفن را که زدند کنار و چهرهاش را دیدم، خندهام گرفت. اطرافیان نگران حالم بودند. گفتم: «خوبم.» میخندیدم از این که حسن چقدر باوفا و بامعرفت است. با صورت سالم برگشته تا همه بوسههایی را که به من بدهکار است، از او بگیرم.
نویسنده: زهرا عابدی
عکاس: حسن حیدری